رخ خوب خویشتن را به چه پوشی از نظرها؟
که به حسرت تو رُفتم بدو دیده خاک درها

 برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها

 تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها

 عجب آمدم که بعضی ز تو غافلند، مردم
مگر از ره بصارت خللی است در بصرها؟

 نتوانم از خجالت که بر تو آورم جان
که شنیدم التفاتی نکنی به مختصرها

 ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها

 بر آن کمان ابرو دل «اوحدی» چه سنجد؟
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها